نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

نازنین جون

دوست دارم

  میخوامت ..با همه اذیت هات ..با همه جیش کردنات ..با همه کثیفیای امروز روی فرش میخوامت نازنین ..میخوامت یعنی دوسِت دارم مامان .. کاشکی اسونتر جیشت رو خبر میکردی خیلی حسته ام مامانی امروز خیلی. الان خوابت برد میخوام سبزی پلو درست کنم ته چین سبزی پلو همون شوید باقله با گوشت ابجوش داره میجوشه باید برم برنج و بریزم راستی عصری میخوایم بریم باغ خاله جون اینا تازه باغ خریدن خیلی نزدیک شهر  اما خودشون ساکن تهران هستن  ..امروز قراره بریم اونجا شاید واسه  عصرونه  تو باغ   سالاد الویه درست کردم کلی کار دارم مامانی خوب بخوابی گُل ِ شیطون من.. ...
31 مرداد 1391

وقتی نازنین طلا کفشای مامان جونو میپوشه

  از تو نوشتن مامانی حال قشنگیه حس قشنگیه  شور قشنگیه     دوست داشتنت   تجربه حال قشنگی بود مامان جون     خداجون  میسپارمش به خودت در پناه خودت سالم و تندرست حفظش کن همیشه     دوست داشتنت شیرینه مثل قند و  عسل مامانی     میبوسمت گل بهشتی من ..گل همیشه بهار من نازنینم     خنده هات همیشگی  دخترم خنده هات جاودان شیرین مادر      ...
27 مرداد 1391

وقتی من و مامانیم خیاطی میکنیم

اینم وقتی نازنین خانوم هوس میکنه قبل از پرو لباسش اول اونو مثه مامانی بدوزه   اینجام وقتی هوس میکنم برم تو کارتن بشینم   اینجام که بعد از موفقیتم از نشستن تو کارتن  بینی مو چپسبیدم و کلی خندم گرفته  دارم از کاره خودم میخندم اینم من و همون لباس که منو مامان جون باهم دوختیمش    اینم یه عکس دیگه از نازنین جون با نی نیش ...
25 مرداد 1391

شب احیا نوزدهم ماه مبارک رمضون

دیشب با مامان جون ساداتم رفتیم مسجد هرچن خیلی شیطونی کردم اما چادر سفیدم و سرم کردم و رفتم مسجد هی میرفتم کنار بچه ها میشستم و نیگاشون میکردم البته مامانی  با بابایی شرط کرد تا نصف دعای جوشن کبیر پیش بابایی باشم بعدشم پیش مامانی اخه مامانی نمیخواست بریم میگفت من شیطونی میکنم  ساعت 4 برگشتیم خونه اصلا هم نخوابیدم  تو مسجد  سحری هم همونجا خوردیم زرشک پلو با مرغ و سبزی خوردن   حسابی دیشب  احیا گرفتم تازه قران هم رو سرم گذاشتم..الانم لالا کردم یعنی تازه لالا کردم صبحی همش گریه میکردم مامانیم متوجه نشد چرا  یهو با جیغ بیدار میشدم  گریه ام بند نمیومد ..مامان جونم فکر میکنم به خاطر شیرینکاری...
18 مرداد 1391

موهامو کوتاه کرد مامانی امروز

ا مروز رفتیم با مامانی جون حموم کلی بازی کردم کلی گریه کردم وقتی مامانی خواست موهامو بشوره تازه اخرش مامانی با خودش کنار و اومد در اثر شیطونیهای من و اینکه چند وقته نمیزارم مامان موهامو شونه کنه و همش فر و فر و فر اخرش موهامو کوتاه کرد ولی خیلی موهام خوشگل شده بودا دیروز رفتیم خیابون مامانی کلی وسیله خرید واسه ارایشگاش و یه عالمه چیز منم کلی شیطونی کردم دیروز مامانی موهامو   دم اسبی بسته بوداینقدر خوشگل بود اما خب راحتی من از هرچیزی مهمتره همینه دیگه باید اخرش مامانی کوتاه میکردد اخه مامانی عاشق موهای من بود ولی وقتی نمیزاشتم درستشون کنه !!شونه کنه چه فایده همش ژولی پولی هی مامانی به موهام امروز نیگاه می...
16 مرداد 1391

اولین شبی که نازنین جون با قصه خوابید

امشب اولین شبیه که نازنین جان با گوش دادن  قصه  مامان و لالایی خوابش برد البته پیش اومده بود لالایی بخونم واسش بقلم باشه بعد بخوابه اما امشب کنارش تقریبا خوابم برده بود اینقدر مامان بیا بیا کرد که بیدارم کرد منم شروع کردم به قصه خودم و خودش و بابایی رو تعریف کردن کمی اموزشی بود واسه دختر خوبی بودن بعدم لالا لالایی ..مهتاب  لالا رو خوندم و دختر گلم خوابش برد خیلی بهم چسبید اونقدر که بیدار شدم برق و روشن کردم تا بنویسم    خوب بخوابی دختر گلم ...   ...
11 مرداد 1391

مهندس کوچولومون میگه ماما دیده بده از دیروز

  ماما  دیده_______---یعنی شیشه ____ اولین بار ٨مرداد ٩١ صبح  موقع بیدار شدن دیروز...مامان  در حال پوشیدن لباسهای نازنین و بعد ١ دونه بوس __نازنین ١ بوس_مامان ١ بوس_ نازنین ١ بوس_مامان در حال پوشیدن شلوار پای نازنین بعد که مامانی لباسهای نازنین جونشو پوشید گفت نازنین  ِمامان --مامان و بوسش نمیکنی میخوای بری و نازنین دویید اومد مامان و بوسش کرد و رفت جلوی در که بره بیرون با بابا ییش عصز دیروز خراب شدن در حیاط خلوت --قفل نشدن ---و در نتیجه  خرابکاریهای نازنین ---------- بابای نازنین در حال تعمیر  قفل در -----نازنین پیچ گوشتی به دست --عجیب و یه جور ژست حرفه ای گرفته و کنار بابا داره هی یه کارا...
9 مرداد 1391

کارای جدید..

سیستم مامان جونی ایراد پیدا کرده اینه که باز نیستیم باز مظلب جدید نداریم راستش دلمون تنگ شد واسه همین به زور یه کاری کردیم سیستممون یکم درست شه مظلب بزاره خب از چی بنویسیم؟از چی بگیم ؟این چند روزی که نبودیم خیلی اتفاقا افتاد بزار یادم بیاد اوم ..صبر کنین چند روز پیش  هی گفتم  آ ..آ یعنی همون اب بعدم مامانی تو یه  استکان کوچولوی دسته دار واسم اب ریخت اما یهویی مامانی دید یه قاشق گوچولو برداشتم دارم اب ها رو از توی استکان میخورم خنده داره ؟خب اب هم میشه با قاشق خورد نمیشه؟ دیگه اینکه هروقت مامانی جارو برقی میکشه گوشه فرشها رو تکون میدم  بابایی میگه از اون یاد گرفتم یا تو اشپز خونه زودی میرم  پادریه جلو دستشویی و پ...
8 مرداد 1391